آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آرمان من

آموزش گام به گام

    سلام گلی ها چند روزیه حالم خوش نیست و خیلی سرفه میکنم. امروز مامان منو برد دکترتوی مطب دکتر خیلی معطل شدیم! انگاری همه بچه ها مریض شدن!   یادتونه گفتم مامی در صدد تا هی به من آموزش بده بعدش من هی تفره میرم و از زیر کار در میرم یادتونه که خب...ولی مامان اینقد تلاش کرد اینقد مصمم شد حوصله کرد ....یه چند تا دست وهورا بزنید تا بقیه اش را بگم الکی که نیست  اتم شکافتم بعــــــــــله اینم کارنامه ی درخشان من آبــــی . قردز .سبـــز. بهو ای .زرد. جارنجی ...این رنگا را یاد گرفتم اما علاقه ی زیادی به رنگ آبی دارم هر رنگی را هم که بلد نیستم یا یادم رفته میگم آبیــــه رنگایی هم که خوب یاد گرفتم اس...
21 آذر 1392

زنگ تفریح

 چند روز پیش به اتفاق یکی از دوستای بابایی رفتیم هایپراستار خیلی بهم خوش گذشت یه سبد برداشتم وهرچی دلم میخواست میریختم داخلش اولین باری بود که کسی مانعم نمیشد ومنم علاوه بر اسباب بازی کلی از خریدهای خونه را هم برداشتم ماکارونی پودرلباسشویی روغن...عجب پسملی ام من از همین حالا شدم عصای مامان بابا ولی نامردا منو با یه دونه چیپس خ.کردن نه ببخشید سرگرم کردن وسبدم ومحتویاتش را گم کردن آیدا بیا از این خوراکیها هم بذاریم داخل سبد شما سبد منو ندیدین ...
18 آذر 1392

یه روز پاییزی

امید وارم حال همتون خوب باشه   روز جمعه دیدم همه دارن شال وکلاه میکنن وبدو بدو وسایل چای وزیر انداز میذارن تو ماشین ...به مامی گفتم توجا بریم؟؟ گفت میریم ناژوون... آنجون بریم آنجون ... من عاشق ماشین سواری تو جاده های سر سبز ناژوون شدم ... قدم زدن   رو برگای پاییزی وصدای خش خش برگا حس خوبی بهم داده بود ...حسابی انرژی تخلیه کردم ...با آیدا ومهشاد یه کوه برگی هم درست کردیم...بعد با بابایی رفتیم  ابس سواری با اینکه اولین باری بودکه سوار اسب میشدم اصلا نترسیدم مثل یه مررررررردسوارکاری کردم ...خیلی لذت داشت حسابی به هیجان اومده بودم... برای ناهار رفتیم شب نشین جاتون خالی ناهار شیشلیک وجوجه...
18 آذر 1392

اندر احوالات آرمان

یک سه شیش چار تا سلام    بله این روزها...   شمردن یادگرفتم و دایم در حال شمارش هستم دیروز عمه  اینااومد خونمون ومامی براشون میوه وبادوم گذاشت منم شده بودم مامور شکم.بشقاب به بشقاب پوسته میوه هارا میشمردم  دو چار ده شیش... بنده های خدا پوسته هاشون را قایم میکردن آبروشون نره یه وقت این روزها ... من یه مقدار بهونه گیر شدم! خیلی خیلی نق میزنم گاهی اینقدرمامان را  کلافه اش میکنم که اشکش را در میارم مامان نمیفهمه من عصبی وبهونه گیر شدم یا خودش بی حوصله وکم طاقت این روزها... مامان در پی خوندن وبلاگ چند تا از دوستان به این نتیجه رسید که مدتیه کمتر به فکر منه! کمت...
10 آذر 1392

گفتار درمانی

سلام دوستای خوب وهمیشگی   اومدم یه خبر بدم وبرم   بالاخره به همت مامانی وسفارش مامانای نی نی وبلاگ جلسات گفتار درمانی را شروع کردم نظر خانوم دکتر اینکه اولا چون من دو سال خارج از ایران بودم زیاد باهام گفتمان  نشده و دوماعلاقه ی زیاد من به تلوزیون وسی دی اونم از نوع عربی وروسی باعث شده    تا بیشتر اوقات شیشه بدست به تماشا بنشینم وزبان فارسی در من تقویت نشه ازتون میخوام برام دعا کنید تا گفتارم زود زود درمان بشه آخه مامانی خیلی غصه میخوره البته اونقدر ها هم که مامی فکر میکنه بی زبون نیستم اینها    اینم چند نمونه اش:   شیر بیژیژبخویم (بریزبخورم) بابایی ماشین خ...
3 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان من می باشد